خاطرات یک مسافر



روز تولدم گذشت. طی چند سال اخیر تقریبا اولین تولدی بود که هیچ کس نه به من تبریک گفت و نه من را سوپرایز کرد. شاید دلیل آن نوع زندگی باشد که طی سال اخیر اجبارا یا اختیارا برگزیده ام. البته این را بگویم که خانواده ام به عدد و رقم شناسنامه هیچ اعتقادی ندارند و من را متولد 16 مهر دانسته و تولد من را در آن روز همیشه تبریک می گویند.

26 سال تمام از زندگی من گذشته و امروز من اولین روز از بیست و هفتمین سال زندگیم را تجربه کردم. زمان خیلی سریع می گذرد و دیگر اعداد و ارقام در خاطرم نمی ماند. هر چه فکر می کنم که من کی 23 یا 24 ساله بودم و حتی قبل از آن چیزی را به خاطر نمی آورم.

انجماد و تکرار سخت آزارم می دهد. شاید یکی از دلایل این انجماد حس بی نهایت طلبی و سیری ناپذیری باشد.(البته من با مفهوم قناعت مشکلی نداشته و ندارم) کاش می توانستم عادی باشم و عادی زندگی کنم. نگاه های بزرگ همیشه آدم را زمین می زنند. قدیمی ها می گویند سنگ بزرگ نشانه نزدنه و شاید دلیلش همین باشد.

در این چند سال فهمیدم قبول ریسک و تحمل سختی خیلی به قوی شدن انسان کمک و تجربه های او را افزایش می دهد ولی در عوض چیز ارزشمندی به اسم عمر را می گیرد. البته همین مفهوم "ارزشمند" برایم خوب است. موارد مذکور عمر ارزشمند را از انسان می گیرد و نبود آن ها به انسان عمر فاقد ارزش اهدا می کند.

تنهایی باعث شده که بیشتر فکر کنم و بیشتر مطالعه کنم. تجزیه تحلیل های (البته شاید) دقیق تری می کنم و کمتر وقت اتلاف می کنم. کاش می شد در غیر تنهایی هم این طور بود. غیبت نکرد. حرف بی ربط نزد و .

در مورد جامعه میبینم که چقدر منفعل (معنی این واژه را نمی دانم) شده است. هر روز صبح که به اتاق کارم می روم گروهی از همکاران پشت درب اتاق من را برای بحثشان انتخاب می کنند. هر روز هم بلا استثنا سه ساعت تمام فوتبال قبرس و جزایر آفریقایی(؟؟؟) تا آلمان و شبه جزیره عربستان را تحلیل و تک تک بازیکن ها را از خود آن ها با دقت بیشتری نقد می کنند و بعد فوتبالی که دیشب دیده اند و بعد هم نقد فیلم شروع و تا نهار ادامه دارد. بعد از ظهر نقد و افراد ساختمان مقابل موضوع بحث است. از تفکرات تا لباس و اخلاق تا چهره خدادای و اجداد دیگر همکاران را به نقد می کشند. تنها چیزی که اینجا گم شده همان کار است. برایم مزحک است که یک مثلا به ظاهر مرد 29 ساله دغدغه اش بازی پلی استیشن و جنگ های صلیبی و یا فیلم سوباسا(؟؟؟) هست. خیلی خوشحالم که 8 سال است تلوزیون را مجموعا 5 ساعت ندیده و اسم 4 بازیکن تیم ملی را هم نمی دانم. این جهل برایم خیلی نشاط آور است.

امروز بعد یک سال رویه را البته عوض کردم. دیگر به جای هندزفری در گوش کردن برای راحتی از دست این دوستان نیک سیرت کلی گلدان که قبلا کاشته بودم آوردم و در اتاقم گذاشتم و صندلی ها را هم به کارگاه کارم انتقال دادم. آلودگی های صوتی و هوا و خیلی معضلات دیگر همگی با هم حل شد و راندمان کار من را تا دو برابر بالا برد و این نشاط من را چند برابر کرد. این اولین تغییر در اولین روز از 27 سالگی من را به تغییرات بیشتر خیلی امیدوار کرد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

hamid0740 وبلاگ ضیاالدین ناظم پور شیک و با کیفیت فراز و نشیب های زندگی من برنامه نویس PHP چه نوع مدرسه ای هوشمند است؟ سلام نام خداست ETS khodrobar مقالات آموزش طراحی لوگو